سان آی جونمسان آی جونم، تا این لحظه: 13 سال و 2 ماه و 17 روز سن داره
توییتیتوییتی، تا این لحظه: 4 سال و 11 ماه و 9 روز سن داره

سان آی پرنسس کوچولوی مامان

مرواریدای دخترکم

سلام دخترک عزیزم امروز 23 دی1396 هست تا حالا دوتا از دندونای خوشگلت افتاده و به جاشون دوتا مروارید تازه در اومده.یکی از دندونای بالاییت هم لقه.فدای مرواریدات بشه مامانی عزیز دلم.خودت هم با خوشحالی دست میزنی به دندون لقت و هی میگی مامانی ببین دندونم لق شده اولین دندونت همون روز قبل از مدرسه رفتنت افتاد و تو هم با دندون افتاده اول مهر رو شروع کردی   ...
23 دی 1396

سالاد خوشمزه دخترکم

دخترکم دیروز برا شام واسه بابایی این سالاد خوشمزه رو به تنهایی درست کردی ماهم سر غذا اول سالاد رو خوردیم خیلی هم خوشمزه شده بود و کلی هم تعریفش رو کردیم دست گلت درد نکنه پرنسس کوچولوی مامانی و بابایی         ...
19 دی 1396

آذرماه

دخترکم خیلی خوشحالم که خوندنن و نوشتن را فرا میگیری البته خودت هم خیلی خوشحالی که میتونی بنویسی و بخوانی .وقتی توی ماشینی همش چشمت دنبال نوشته هاست و میخونیشون و لذت میبری میخوام به لطف خدا خوندن و نوشتن انگلیسی روهم بهت یاد بدم خودت هم خیلی دوست داری یاد بگیری امیدوارم موفق باشی دخترک عزیز و یکی یه دونم   خیلی دوستت دارم عروسکم         ...
26 آذر 1396

مدرسه

سلام دختر گلم مهر شروع شده و تو سه روزه میری به مدرسه. خیلی دلم برات تنگ شده  دوستت دارم خوشگل مامانی. امیدوارم که همیشه و تو تمام مراحل زندگیت خوشبخت و خوشحال و موفق باشی عزیز دلم.         ...
3 مهر 1396

بازدید

امروز هم دخترکم  به همراه همکلاسیهاش و مربیان عزیز مهدش رفتن بازدید از کارخانه شونیز امیدوارم برات خوش بگذره پرنسس مامانی دوستت دارم   ...
27 بهمن 1395

عروسک مامانی و بابایی تولد شش سالگیت مبارک

بانوی کوچکم وجودت برام پر از عشقه پر از خوشبختیه دخترکم ششمین سال تولدت هست دختر نیمه بهمن ماهی من زمستان سپید من حالا بانویی شدی بی مثال شش سال پیش وقتی متولد شدی گویی منم زندگی رو از سر گرفتم ای فدایت مادر جای گلها تو بخند نفسهایم محتاج صدای توست تولدت مبارک عزیزترینم هزاربار مبارک ...
26 بهمن 1395

پیش دبستانی

سلام دختر نازنینم امروز ۱۸ مهر هست .و بانوی نازنینم ۱۵روز هست که به خانه علم و دانش قدم نهاده.اولین روز مهد خیلی خوشحال بودی و دلت میخواست پر در بیاری و پرواز کنی.منم مثل تو خیلی خوشحال بودم ولی من راستش استرس داشتم که تو رو بذارم و برم.خودم بردمت اونجا ولی یه کم انگار خجالت می کشیدی که من انتظارشو نداشتم واین منو مضطربتر کرد.حالا هم دو سه باره موقع رفتن ناراحتی می کنی و میگی نمیخوام برم.من دو سه بار با مدیرتون خانم سیاحی  که خانم خوبیه حرف زدم و اونم تلاش میکنه تا مشکلو حل کنیم.روز قبلش بهت قول دادم برگشتنی بیام دنبالت و باهم بریم شهر بازی که اومدم مهدتون و دیدم که مثل خانوما رفتار می کنی و خوشحالی منم خیلی خوشحال شدم،خانم مدیر هم گفت ...
18 مهر 1395