تولد10سالگیم
تولدم نزدیک بود.استرس داشتم فکر میکردم همه تولد منو فراموش کردن.مامانم بهم می گفت که نگران نباشم همه یادشونه تولدت.شب شده بود من دوباره استرس داشتم مامانی گلم بهم گفت من مطمئنم که آن ها یادشونه. فردای اون روز تولدم بود. مامان و بابام گفتن که بریم بیرون وسایل بخریم .توی راه گوشی مامانم زنگ خورد مامانی گفت مامان جونه با تو کار داره.مامان جون بهم تولدم رو تبریک گفت و گفت کیک رو بدون ما نخوری ها مامانی بهم گفت دی دی بهت گفتم یاد شون نرفته .وقتی برگشتیم بابام بادکنک هاروفوت کردو خونمون رو باهم تزئین کردیم یکم دیگه مامان جون و باباجون و خاله و پسرخالم اومدن خونمون باهم تولدم رو جشن گرفتیم خیلی خوش گذشت ازشون ممنونم❤️❤️❤️
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی